«به سلیمانیه میروم، گوژه از دور پیداست، آخ که به بلندای این کوه، غم در دلم نشسته است.» از همان لحظهای که در مرز باشماق – پنجوین، کنار راننده مینشینم، این ترانه در ذهنم میچرخد و میچرخد و رهایم نمیکند:«من از تو دور و تو از من دوری، ای وای زهرا جان! خدا میداند به هم مجبوریم ای وای زهرا جان!» هیچ چیز جز این ترانه نمیتواند حال مرا در این سفر وصف کند. از راننده پیر پنجوینی که یک چشم معیوب دارد و وقتی حرف میزند، باید سمت من برگردد، میپرسم «گوژه» دقیقاً کجای سلیمانیه است؟ میگوید بالای سر شهر، جایی که مام جلال را به خاک سپردهاند.